نگو از پنج شنبه های بارانی می ترسی..
نگو از آمدن قدم هایمان واهمه داری ...
فاتحه میخوانیم بر سر مزارت و به یادت اشک میریزیم ...
وقتی بودی کسی قدرت ندانست...
و چقدر امشب دلم برایت تنگ شده است ...
تنگ چین خوردگی روی صورتت...
تنگ اخم ها و سگرمه هایت ...
و حتی آن فریاد های بلند و باز هم حتی غر زدن هایت....
و برای همه ی خاطرات قشنگ با تو بودن....
تنها گذاشتی مان...
دیگر بی بزرگتر شده ایم..
خانه ی مادری چقدر بی تو سرد و سوت و کور است...