هی آرومتـــر !

شاید خودخواهی باشد در حق همه ی آنها که دوستشان دارم اما احساس میکنم به این جو تعلق ندارم ! جایی که هر چیز مثل یک چنگک تیز چنگ می اندازد و مثل کنه به روح بی رمقم می چسبد !

جایی که همه چیز و همه کس حاضرند تو را به هر قیمتی همچون عنکبوتی لهیده به تار زندگیت گره بزنند تا مبادا پایت را فراتر از چهار چوب زندگیت بگذاری ...

ان وقت است که هر کاری میکنند تا تحقیر شوی .تا دست از بلند پروازی های کودکانه ات برداری .سماجتت را رها کنی.درست شوی مثل آنها !

نان را به نرخ روز بخوری .. صورتت را سیاه کنی تا نکند سرخی لبانت..سیاهی چشمان و ابروانت ..و برجستگی گونه هایت کسی را به دام بیاندازد و تو این دام را گسترده باشی ..

نکند زبانت  گستاخی کند و چیزی بگویی که به مذاق شان خوش نیاید ! نکند فکر و اندیشه ات آزادی را طلب کند ..

دست و پاهایت را چنان محکم به دیواره ی آهنین خودشان می بندند که اگر زورت را زدی و راهت را جدا کردی آن دست دیگر دست نخواهد بو دو آن پا دیگر پا !

با آن دست و پای کج و کوله به زمین میخوری .قاه قاه میخندند به دیوانگی ات و تورا همچون زباله ایی دور می اندازند !

این است سرنوشت احمقانه ات !

تلاش بیهوده ممنوع ! 

پ.ن یک :میدانم تاریخ همچنان تکرار میشود ! من هم روزی ....... 

پ.ن دو :این فقط خزعبلات یک روح خسته است .اگر چیزی از متن دستگیرتان نشد تقصیر یک ذهن دیوانه است . یک ذهن بدبین!

 

این رو به حساب صداقتم بگذارید .